پایان امتحانات
عضویت در سایت
- برای مطلع شدن از اضافه شدن مطالب جدید به سایت در خبرنامه عضو شوید .
محل کد خبرنامه
مطالب قبلی
نویسندگان وبلاگ
لوگو دوستان

لوگو دوستان
جستجو در وبلاگ

آرشیو وبلاگ

» پایان امتحانات

 

 

یک هنر آموز توانا روزی از خیابانی می گذشت که در یکی از تماشاخانه های آن نمایشی از استادش لاوسکی بر روی

 

 صحنه رفته بود و جمعیت زیادی به صف ایستاده بودند تا این اثر را تماشا کنند او با حسرت این منظره را نگاه میکرد و در

 

 میان صف چشمش به استادش افتاد که آرام ایستاده بود تا به همراه جمعیت اثر خویش را ببیند و از نظرات آنان آگاه شود

 

 پیش رفت و به استاد خویش گفت : استاد شما اطلاع دارید که که من جزو بهترین شاگردان شما هستم ، اما تعجب میکنم که

 

 چرا مردم برای تماشای نمایشنامه های شما صف می کشند اما به کارهای من اهمیتی نمی دهند؟! لاوسکی که میخواست

 

 عملا به شاگرد خود درسی بیاموزد ، از او پرسید : فلانی کالسکه ای را که دقایقی پیش از اینجا گذشت دیدی؟

 

 

بله

- دقت کردی که یک چرخ آن کالسکه شکسته بود؟

 

- نه.

- زنی را که سوار کالسکه بود و دختر بچه ای را که کنار خود خوابانده بود دیدی؟

 

- بله.

 

- متوجه شدی که او در حقیقت بچه نبود و یک عروسک بود؟

 

- راستی استاد؟ متوجه نشدم.

-

 فهمیدی که یکی از چشمان آن عروسک را نیز در آورده بود؟

 

- نه حواسم به چشم او نبود.

 

- آیا خنجر تیز را بر روی سینه عروسک دیدی ؟

 

- نه او را ندیدم.

 

- و در مشاهده ی چشمان زن دقت کردی که یکی از آنها مصنوعی بود؟

 

- متوجه نشدم.

لاوسکی پی در پی سوالاتی را از شاگرد خویش می پرسید تا میزان دقت او را آزموده و یک پرده از شخصیت درونی او ر

 

ا که تاکنون از دید خود شاگرد پنهان بود به او نشان دهد.  او از عهده پاسخ به سوالات لاوسکی بر نیامد و با طرح هر

 

 سوالی بر میزان شرمندگی اش افزوده می شد. لاوسکی گفت

:

پسرم من و تو یک تفاوت عمده داریم تو نگاه میکنی در حالیکه من به تماشا می ایستم  نمایشنامه های من با عنایت به  همین

 

 جزییات تدوین می شوند جزییاتی که مردم در زندگی خویش با آن سر کار دارند و برایشان مهم است و اما تو به آنها توجه

 

نمیکنی

.

شاگرد سر در گریبان فکر میکرد که استادش پنجره ای از یک حقیقت بزرگ برای او گشوده بود اما او اینها را از کجا می

 

 دانست؟

 

- استاد ماجرا چیست؟ اینها که گفتی ریشه در افسانه داشت یا واقعیت ؟

لاوسکی لبخندی زد و گفت : زن کالسکه سوار سالها با عاشق و دلباخته ی خود زندگی میکرد در حالیکه این یک عشق یک

 

 طرفه بود و زن نیز در تمام این سالها عاشق و دلباخته ی کس دیگری بوده است برای همین به شوهر خود بی محبتی

 

 میکرده است. عاقش دلداده (شوهرش) روزی راز و رمز این همه بی مهری او را می پرسد و او ماجرا را برای شوهرش

 

 می گوید. عاقش که از معشوق خود انتظار چنین چیزی را ندارد خنجری بر می دارد و چشم او را از کاسه در می آورد .

 

پس از اینکار زن سر به جنون می گذارد ، عروسکی بر می دارد و کاری را که مجنون شیدا با او کرده با عروسکش می

کند. به جای آن که خویشتن را به خاطر بی وفایی اش ملامت کند از عروسک انتقام میگیرد و با خنجری چشم عروسک را

 در می آورد ، خنجر را روی سینه عروسک می گذارد و با کالسکه این سو و آن سوی شهر می رود . از مجنونی شکست خورده و ناکام جز این انتظاری هست؟

 

شاگرد سراپا گوش است نقطه ی شگفتی که بعدها برای او روشن می شود و بر تمام این تراژدی پرتو می افکند این است که

 از راز این زن کالسکه سوار هیچکس جز  استادش در شهر خبر نداشت  و استادش راز آن زن را فقط با توجه به جزییات

 فهمیده بود نه از زبان کسی.

 

تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: سارینا خوشگله تاریخ: یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لینک ثابت